عادت کرده بودیم که هر وعده نماز که مسجد می رفتیم، یکی دو نفر می بودند که صدای هِق هِق گریه شان در فضای مسجد، بین نماز طنین انداز می شد، و هر چند حواس پـرتِ ما را پـرت می کرد! ولی غبطه می خوردیم که ما کجا و آنها کجا؟!
کم نبودند عده ای که مشهور بودند به نماز شب و حقاً اهل نماز شب هم بودند و مجالست با آنها، فضای ما رو هم عوض می کرد...
دغدغه بود برای دانشجویان که بیشتر درمورد نماز و احکام آن بخوانند و بدانند و عمل کنند. انگار که وَلـَع نماز داشته باشند! حرف از نماز اول وقت، جداً یکی از مباحث اخلاقی بود.
هنوز به یاد دارم شبهایی را که با صدای گریه ی شدید هم اتاقی ام در بین قنوت نماز شب، از خواب می پریدم و در همان تاریکی، چپ چپ نگاهش می کردم!
واقعاً قصد دعوت به گریه ی در مسجد و نماز شب های دوساعتی و نمازهای طولانی را نداشتم، ولی نگاه کوته بینِ مقایسه نگرم، ذهنم را آرام نمیگذارد که بچه ها را چه شده که فضای معنوی سابق در آنها خیلی کمتر به چشم می آید و دوستان – از جمله خودم – از چشمهایشان می توان حرص برای پول و کارهای دانشجویی و پروژه های تُـپـُل! را خیلی بیشتر دید تا بوی گریه بر گناهان در دلِ شب...
یاد کلام مرد مخلص، حاج آقا قرائتی می افتم، که می فرمود: امام، هر چه پیرتر می شد، گریه اش بیشتر می شد، اگر هر چه پیش رفتید و دیدید گریه تان کمتر شد، بدانید جهل شما بیشتر شده و حجــــابتــــان افزون تر...
واقعاً ما را چه شده که دیگر نه سوزن به ما کارگر است و نه جـوالدوز...!؟!
خدا عاقبتمان را به خیر، ختم کند... إن شاء الله...