نشریه قطعه گمشده
" هَـذَا بَیَانٌ لِّلنَّاسِ وَهُدًى وَمَوْعِظَةٌ لِّلْمُتَّقِینَ "
" عجبا! سر نماز ایستاده بودم، بیخود و بى جهت خوشحال ، در پوست خود نمى گنجیدم، لبخند مى زدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمان ها پرواز مى کرد، همه چیز زیبا مى نمود، سلول هاى بدنم از خوشى مى رقصید...
یکباره به فکر فرو رفتم تا دلیل این خوشحالى شدید را بفهمم... فهمیدم که صبح ، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى برخاستم که، همه اش خوف و وحشت بود...هر لحظه بیم آن مى رفت که دشمن بر من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاک بیاندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر کدام جست وجو مى کردند که مرا یا دوستان مرا بیابند و نابود کنند ، از همه آن ها به سلامت گذشتم. دوستان مسکینم، ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پیش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ایمان و توکل به خدا آرام کردم، امید دادم، ایمان بخشیدم و با قلب قوى و اطمینان به نفس، همه را روانه خانه هاشان کردم...
عده اى از مهاجرین، از دردمندان، فقیران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسیده بود. به هر کدام چیزى دادم و همه را خوشحال و امیدوار روانه کردم...
هنگامى که از صحن مدرسه مى گذشتم به جوانان مسلح برخورد کردم ، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال را بوسه زدم و با کلماتى آتشین همه را امیدوار کردم و تشویق نمودم...
همه روزم، به شدت گرفته بود. لحظه اى آرامش نداشتم. لحظه اى نتوانستم بنشینم ، مردم پشت سرهم مى آمدند و درددل مى کردند و من نیز با آرامش گوش مى دادم و با سخاوت آن ها را راضى برمى گرداندم...
آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و امید مى جوشید و تعجب مى کردم که هنوز زنده ام. خوشحال بودم که وجودم در این روز مفید بود...
یکباره سیلاب اشک بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پى بردم و همه خوشحالى خود را بى اساس یافتم... اشک ریختم و بعد آرامش یافتم. "
یادداشت های لبنان - ١٠ اکتبر ١٩٧۶
این نوشته شهید را که می خواندم ، غبطه خوردم که ای کاش من تنها یک بار این حس زیبا را تجربه می کردم ؛ حس آزادی از قید و بند دنیا ، حس آرامش و نشاط حاصل از جهاد را...
نوشته شده توسط