ابزار رایگان وبلاگ

تماس با ما پاسداران دانشگاه :: نشریه قطعه گمشده

اسلایدر

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با موضوع «نشریه قطعه گمشده :: پاسداران دانشگاه» ثبت شده است

آقای دیشلمه

یکی از دردهای فراگیر دانشگاه ما، که بعید است کسی تا بحال با آن دست و پنجه نرم نکرده باشد،  "ابهام" است، ابهام در آینده ی یک جوان که این جوونی، فقط یکبار طلوع میکند در عمری که فقط یکبار به ما نعمت داده می شود.

چه سخت است برای موجودی بی علاقه ی به انتها، که در بین این همه مسیر، در میان حجم کلاسها و انبوه کتابها و مشاوره های فراوان و اساتید متفاوت که هر یک زندگی را در غزلی جداگانه می سرایند، راهی را برگزیند که دلش قرار پیدا کند، تاجایی که خود را و سرنوشتش را حاضر باشد برای همان راه فدا کند.

روزهای سختی را می گذرانند آنان که قدر خویش را بیشتر می فهمند برای رسیدن به راهی که دلخوششان کند و یقین وصول به مطلوب، آرامشان کند. چه نورها و چه شبها که با گریه سر میشود و چه فشارها که روح را می آزارد و حتی جسم را نحیف می کند در پی آنکه قلب و زبانت فریاد برآورد: " آهان! پیداش کردم. "

از تفاوت رشته های دبیرستان با رشته های دانشگاه گرفته تا قبولی در رشته ی غیر دلخواه و ورود در دنیای بی کران فعالیتهای فرهنگی و سیاسی و فوق برنامه و... همه و همه تشدید می کنند التهاب دل یک جوان مؤمن بیدل را، که سراسیمگی در چهره ی او هویداست که دراین جنگل و مرغزار دانشگاه، تشنگی او در تپه آرزوهایش، غلبه کرده و دیوانه وار مساحت دانشگاه را گز می کند.

آری برادرم! نیامده ام که تو را از گمراهی نجات دهم که خود در دریای آرزوهایم، با کشتی به گِل نشسته ام مشغول تماشای نابودی خویشم و فریاد هل من ناصرم را حتی وزغ های پناه گرفته در شمشادهای دانشگاه نیز، وقعی نمی نهند؛ ولی اگر شنا نمی دانم، اما خوب شنا کردن را تشخیص می دهم.

" مِنْ کَرَمِ الْمَرْءِ بُـکَاؤُهُ عَلَی مَا مَضَی مِنْ زَمَانِهِ " و گریه کن برای خودت و برای این عمر که از دست داده ای و به ناچار سالک سبیل دیگرانی تا شاید طائر قدس در شب قدر با تو همراه گردد و نوای " اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ إِیمَانا تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی وَ یَقِینا حَتَّى أَعْلَمَ أَنَّهُ لَنْ یُصِیبَنِی إِلا مَا کَتَبْتَ لِی وَ رَضِّنِی مِنَ الْعَیْشِ بِمَا قَسَمْتَ لِی یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ " تو را پاسخگو باشد.

بله! فقط مگر او من و تو را از حیرت نجات دهد و به ساحل یقین برساند.

همه ی دعای أبی حمزه ثمالی برای همین خط پایانی آن است، پس بیشتر در آن بیندیش که ماه بندگی نزدیک است.

وماعندالله باق...

لوگو نشریه قطعه گمشده

شاید کمی سخت بوده و سخت باشد که آدمی بفهمد، آن زمانی که یک شهر، بواسطه ی ابتلاء به یک بیماری مهلک، مانند طاعون، از بین می رفت و انسانها به تدریج کشته می شوند، دقیقاً یعنی چه و چه شرایطی برایشان می گذشته!

آری! اپیدمی یا همان بیماری همه گیر، امر عجیبی است. یکی از خصائص دوران اپیدمی آن است که پس از شروع بیماری و گذشت مدت کوتاهی، بیماری قباحت و آزار دهندگی اولیه خود را از دست می دهد و از آنجا که هرکس می داند اطرافیان او بدان مرض مبتلا هستند یا به زودی مبتلا خواهندشد، درون او را تسکین می هد که : تو تنها نیستی! تو تنها بیمار این شهر نیستی! تو هم یکی هستی مثل بقیه!!!

ولی واقعیت آن است که بیماری همان بیماری گذشته است و حتی خشن تر شده ولی همرنگی با جماعت، پرده پوش مظاهر پلیدی آن است و این واقعیت، نشانگر نکته دیگری نیز هست: انسانها از آبروی خویش بیشتر می ترسند تا بیماری های مهلک...

آری! یکی از این بلایای همه گیر، در جامعه دانشگاه ما، بدقولی است. اگر از اموری که به زور و اکراه به افراد سپرده می شود و می دانند او نخواهد توانست، بگذریم..1 قول دادن دانشجویان برای انجام کاری و براحتی فراموش کردن آن، یک بلای خانمان سوز شده در دانشگاهی که معتقد است: ( لاتَنظُروا إِلى کَثرَةِ صَلاتِهِم وَصَومِهِم وَ کَثرَةِ الحَجِّ وَالمَعروفِ وَطَنطَنَتِهِم بِاللَّیلِ، وَلکِنِ انظُروا إِلى صِدقِ الحَدیثِ وَأَداءِ المانَةِ )

خیلی راحت شده که قول کاری را با اشتیاق و دغدغه و... را بدهیم ولی با یک پیامک یا عبارت ساده: یادم رفت، خواب موندم، حس و حالش نبود، حاجی بیخیال و عباراتی بسیار مزخرف تر از این ها، طومار وعده ی داده شده را بپیچیم و طرف مقابل را در یک شگفتی و عصبانیت، رها کنیم.

آری برادرم! تا وضعیت ما اینچنین است، آب در هاون می کوبیم و بر قبر بی میّت، فاتحه می خوانیم و دریغا از این درد که دیگر کسی احساسش نمی کند...

 

1. که نگارنده در نوشتن این متن و متون قبلی، مصداق همین افراد بوده است...

لوگو نشریه قطعه گمشده

اندر مصایب علم و علم اندوزی...

سخت میشه فهمید که علم، چه بلایی سر آدم میاره!

هیچ چیزی مثل علم، انسان رو از زندگی طبیعی اش دور نمیکنه؛ حتی قدرت و مال فراوان هم نمی تونه پابه پای علم، در غیر طبیعی کردن انسان، موفق بشه. اگر در روایات هم بدترین گناه رو غرور می بینیم، به دلیل اینه که غرور، ریشه در علم داره و اصلاً غروری که در اون علم نباشه، نداریم...

اگر بخواهیم کمی از منبر و موعظه دور بشیم، باید نگاهمون رو به برخی پدیده های ناشی از علم در دانشگاه خودمون معطوف کنیم.

وقتی عالم ترین مخلوق خداوند کریم، به مؤمنین اعلام می کند که هر وقت خواستید سراغ مرا بگیرید، " أبغونی فی الضعفاء " ( مرا در بین ضعفاء بیابید.)، پس ای برادرم که قرار است مسیر پیامبرمون رو پیگیری کنیم، حال من وتو چگونه است؟

تا حالا شده که وقت ناهار، بری و بین نیروهای خدماتی دانشگاه بنشینی و روی میز این عزیزان غذا بخوری؟!

تا حالا شده که پای درد دل یکی از اونها بنشینی و اگر دیدی، مشکل خاصی داره، براش قدمی برداری؟! تا حالا شده یکی از اونها رو دعوت کنی به اتاق و یک چایی، مهمونش کنی؟!

ما را چه شده که هر چه که بیشتر در دانشگاه می مانیم، طوفانِ غرورِ علم، ما رو بیشتر از ضعفاء جدا می کند؟!

همیشه باید فکر کنیم که اگر دست سرنوشت ما رو با یک مدرک کمتر و بدون شعار و فریاد علوم انسانی – اسلامی، در یک شهر دورافتاده می انداخت، آیا بازهم همین قدر از زندگی واقعی دور بودیم...؟!!!

لوگو نشریه قطعه گمشده

اولین تعطیلات نوروزی بود که در کنار خانواده نمی ماندم. چقدر زحمت کشیدم تا مادرم را راضی کنم که لااقل امسال را اجازه دهد در کنارشان نباشم. به هر ضرب و زوری که بود، رضایت ضمنی را گرفتم و به بچه های کادر اردوی جهادی گفتم: " امسال من می آم دَلگان . "

از قبل به ما گفته بودندکه این بخش محروم، شرایط ویژه ای دارد که اهل سنت و شیعه با هم زندگی می کنند و وهابیت درآنجا فعال است؛ یعنی حتی با یک موتورسیکلت، مذهب شیعیان را عوض می کنند و یا آنکه از دختران شیعه، زن می گیرند و پس از آوردن فرزندان بسیار، او را رها می کنند و ساختن مسجدی در 40 روز! در آن گرمای شدید و فقط برای یک خانواده ی اهل سنت در بین یک روستای شیعی و... که همه وهمه باعث شده بود، با نگاه خاصی به آن سمت حرکت کنیم.

یکی از برنامه های اردو که از قبل برای آن تدارک فراوان دیدیم و قرار شد یکی از نقاط عطف اردو باشد و اصلاً فتح باب آشنایی ما با اهالی منطقه – که بسیاری کپر نشین بودند – باشد، برنامه ی لحظه تحویل سال بود. خیلی فکر کردیم که مکان مراسم کجا باشد، سخنران کی باشد، اهالی را چطور دعوت کنیم، چه شیرینی هایی بدهیم و چطور پذیرایی کنیم و نهایتاً آنکه خیلی از جزئیات برنامه را از قبل، محاسبه کرده بودیم. ولی...

آری! زندگی با هم فرق می کند... بعضی وقتها، زندگی های امثال ما با امثال کپرنشینان سیستان و کرمان و... خیلی خیلی فرق دارد. در تحقیقات مقدماتی مراسم در منطقه و یکی دو روز قبل از روز عید متوجه شدیم که: اصلاً اهالی کپر، روزی را به نام روز عید نمی شناسند و اصلاً نمی دانند چیست! و اصلاً نمی دانند که 29 اسفند با 1 فروردین،  چه فرقی دارد و اصلاً سال جدید چیست و خلاصه اصلاً اکثر مردم، کاری با تحویل سال نداشتند و روز اول فروردین هم، مردان کپر، مثل همه روزهای دیگر، از خانه، بیرون زدند تا برای شام فرزندانشان، لقمه ای نان بیابند و خوب به یاد دارم که آنجا، خنده دارترین برنامه، برگزاری مراسم تحویل سال بود.

آری برادر امام صادقی من!!!

این زندگی زیبایی که من و تو مثل یک پیله، به دور خود پیچیده ایم و تمام معادلات دنیا را هم با آن و در آن محاسبه می کنیم و تصمیم می گیریم، از برگزاری مراسم روز عید در میان کپرنشینان دَلگان هم، خنده آورتر و گریه آورتر است...

توخود بگو! انصاف داشته باش! حضرت صاحب الامر علیه السلام در این مواقع باید تو را دریابد یا گریه های کودکان شیعه ی پابرهنه ی کپرنشین را، که هنوز عده ای از آنها مزه ی تلویزیون را در یک کپر 8 نفره نچشیده اند، چه برسد به یک اتاق شخصی با تجهیزات کامل.

برادرم تعطیلات عید، خوش بگذره!!!                                                                یاعلی...

عادت کرده بودیم که هر وعده نماز که مسجد می رفتیم، یکی دو نفر می بودند که صدای هِق هِق گریه شان در فضای مسجد، بین نماز طنین انداز می شد، و هر چند حواس پـرتِ ما را پـرت می کرد! ولی غبطه می خوردیم که ما کجا و آنها کجا؟!

کم نبودند عده ای که مشهور بودند به نماز شب و حقاً اهل نماز شب هم بودند و مجالست با آنها، فضای ما رو هم عوض می کرد...

دغدغه بود برای دانشجویان که بیشتر درمورد نماز و احکام آن بخوانند و بدانند و عمل کنند. انگار که وَلـَع نماز داشته باشند! حرف از نماز اول وقت، جداً یکی از مباحث اخلاقی بود.

هنوز به یاد دارم شبهایی را که با صدای گریه ی شدید هم اتاقی ام در بین قنوت نماز شب، از خواب می پریدم و در همان تاریکی، چپ چپ نگاهش می کردم!

یادم است آنقدر بچه های شلوغی داشت این دانشگاه ما، که واقعا همین حالا هم که یاد شیطنت های آنها می افتم، باور نمی کنم که برخی از آنها واقعی باشد. حکما برای مهار هر کدام از آنها، یک اداره ی راهنمایی و ارتباطات لازم بود. اگر نبود آقای زارعشاهی و جذبه ی فراوان ایشان با موتوری که چهارراه گربه، آنرا پارک می کرد، امکان نداشت بشود فضای شلوغ و پر از شیطنت خوابگاه (ببخشید اقامتگاه!) را کنترل کرد. هر شب خوابگاه، آبستن فتنه ای جدید بود و شلوغ کاری تازه ای که الحق وقتی با ابتکار امام صادقی تلفیق می شد، در نوع خودش تولید علمی به حساب می آمد در مسیر شرارت!

آن موقع که ما دانشگاه آمدیم، شرایط خیلی فرق می کرد. بودند عده ای که:

  • در کلاس اخلاق، رسما به حاج آقا مهدوی توهین می کردند و تقریبا دلیل اصلی آنکه کلاسها قرار شد مختص  ورودیهای جدید باشد، شاید همین بود...!
  • نماز نمی خواندند و به معنی واقعی کلمه، ضد ولایت فقیه بودند و بعضی از متدینین دانشجو،  که قاشق و بشقاب خود را برای غذای رستوران می آوردند که مبادا...!
  • موقع حرکت اتوبوسها به سمت راهپیمائی ها، دانشجویان را مسخره می کردند...!
  •  در تابلوی ستون آزاد، در همین چهار راه گربه فعلی، -که مسئول تابلو هم یکی از معاونین محترم فعلی دانشگاه بود- کاریکاتور حضرت امام، حاج آقا و سایر دانشجویان را به نحوی شدیدا تمسخر آمیز و توهین کننده می کشیدند و تازه، پس از سانسورهای متفاوت، بعضی از آنها نصب هم می شد.
  • هر روز برای یک درگیری سیاسی- اعتقادی آماده بودیم و در فضای دانشگاه تقریبا نمی شد فردی بی تفاوت و بدون مطالعه ی سیاسی و اعتقادی باشی. همه ی بچه های بسیج خود را در یک مناظره ی سیاسی دائم احساس می کردند و همین بودکه تقریبا همه ی مسئولان و اعضای شورای بسیج، صاحب تفکرات مستقل و بعضا صاحب نظریه بودند.

یادش بخیر.. حاج آقا مهدوی رحمه الله بین دو نماز ظهرو عصر ماههای رمضان صحبت می کرد. یادم هست که بعضی وقتها ایشان تذکر می داد که حتما سحری بخورید، چون بی سحری روزه گرفتن باعث می شود نتوانید درست و حسابی از کلاسهای درس فردا استفاده کنید... تذکر اصلی به کسانی بود که سی روز ماه مبارک رمضان، سحری هایشان را بخشیده بودند...

آن روزها رسم بود که بچه ها 10 روز، 20 روز یا 30روز سحری خود را می بخشیدند و پس از ثبت نام، رستوران به تعداد افراد ثبت نامی، برنجها را به افراد نیازمند منطقه می رساند.

هنوز روزایی را یادم نمی رود که هرکس می خواست یک سربرود بوفه، با کلی خجالت می رفت و سعی می کرد کسی اورا نبیند که مبادا کسی چیزی دلش بخواهد و نداشته باشد، بخرد...!!!

چقدربین دوستان مرسوم بود جمع آوری پول برای کمک به نیازمندان زیر پل مدیریت...

از قدیم به یاد دارم که اساتید اخلاق متفاوت و متعددی به دانشگاه آمدند و نرفتند... بلکه با غیض و ناراحتی، دیگر نیامدند!

خدا نکند که واعظ برمنبر، هنگام شروع صحبت، در اعراب حمد وثنا و صلواتش اشتباه داشته باشد؛ چون یا دیگر پای صحبتش نمی نشینیم و یا آنکه اگر بنشینیم، خواهان اجر ومزدهستیم، چه اینکه از باب تواضع، خود را سیاهی لشکر مجلس اهل بیت علیهم السلام می داند!!!

غالبِ استماع ما، برای مچ گیری است و آنکه آیا واعظ، سخنی بر خلاف منظومه ی فکری ما می گوید یانه!؟ آیا صحبت های او در راستا است!؟ آیا مداح، روضه ی دروغین می خواند تابه دستور شهید مطهری، جلسه را ترک کنیم و...!؟

تازه اگر خطیب را بپسندیم، کلام او باید از فیلترهای هزارتوی افکارمان بگذرد تا حاضر شویم، او را قبول کنیم.

تازه! در اکثر مواقع که ایرادی نمی توانیم به شنیده هایمان بگیریم، معتقدیم که حرفهای واعظ، نیاز به تأمل بیش تری دارد!!!

خلاصه آنکه:

حضرت آیت الله مهدوی، آن روز، مانند روزهایی که حال وتوان صحبت در مسجد رو داشتند، بین دو نماز مشغول صحبت بودند.

ناگهان به حضرت آیت الله باقری خطاب کردند و گفتند:

"حاج آقا! شما که می دانید بنده شما را قبول دارم و پشت سرشما نماز می خوانم. ولی لطفا بین نمازها و تا قبل از اتمام نمازها، نماز جماعت دیگری تشکیل ندهید. نماز جماعت اصلی مسجد، احترام دارد و احترام نماز اصلی باید حفظ شود."

بعد هم به دانشجویان متذکر شدند که به هیچ وجه، تا قبل از اتمام نماز دوم، نماز جماعت دیگری تشکیل نشود.

البته  ما که می دانستیم که حاج آقا باقری، اصلا جلو نمی ایستند و فقط انفرادی شروع به نماز کرده و دانشجویان، به ایشان اقتدا می کردند.

حاج آقا به آیت الله باقری تذکر دادند تا بچه ها، حساب کاردستشان بیاید. یعنی حتی اگر خودت هم نمی خواهی جماعت تشکیل دهی، ولی میدانی که دانشجویان به تواقتدا می کنند، باید فرادی هم نماز نخوانی یا به نحوی باشد که تشکیل جماعت نشود.

حالا، بماند دوستانی که:

ابزار هدایت به بالای صفحه