ابزار رایگان وبلاگ

تماس با ما بایگانی بهمن ۱۳۹۳ :: نشریه قطعه گمشده

اسلایدر

طبقه بندی موضوعی

۸۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

این یعنی بلوغ...!!!

   کمال تشکر و انزجار خود را نثار تک تک نهادهای دغدغه‌مند دانشگاه که زحمت برگزاری جلسات بعضاً مفید را می‌کشند، می‌کنیم؛ به دلیل حجم بالای برنامه‌ها و تداخل آن‌ها! این تداخل برنامه‌ها، کار همه را راحت کرده است و دانشجوها برای این‌که هزینه‌ی فرصت نپردازند، کلّاً قید شرکت در همه‌ی برنامه‌ها را می‌زنند. وجود این همه برنامه، نشان‌دهنده‌ی بلوغ این نهادهاست. لطفاً مسئولان محترم هرچه سریع‌تر نسبت به برگزاری جشن تکلیف ایشان اقدام بفرمایند!

و امّا راهکار: پیشنهاد ما این است که نهادهای فعال دانشگاه، طرح «افزایش روزهای هفته» را به مسئولان مربوطه تقدیم کنند. چه طور امکانِ کم شدن (مثلاً تبدیل سه به دو) هست، اما امکان افزایش (مثلاً تبدیل هفت به هشت یا حتی بیش‌تر) وجود ندارد؟! اگر این طرح تصویب نشد، طرح «افزایش هفته‌های آموزشی» به آموزش خدمت‌گزار تقدیم گردد! آموزش پرکار هم که از هیچ اقدامی در جهت ارتقای کمیّت آموزش، از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کند، قطعاً استقبال می‌کند و به سرعت هرچه تمام‌تر (حتی اگر یک هفته به پایان نیم‌سال باقی مانده باشد!) آن را اجرایی خواهد کرد!

خیلی تلخ؛ خیلی شیرین...!!!

   پیش از شروع این نیمسال تحصیلی، وقتی تعداد روزهای تعطیل را در تقویم نگاه می‌کردم، هم خوشحال می‌شدم و هم ناراحت! خوشحال از این‌که مناسبت‌های سرورانگیزی را در پیش داریم و ناراحت از این‌که در راه تولید علم و مرجعیت علمی، وفقه‌های بسیاری ایجاد می‌شود. اما دیری نپایید که با تدبیر آموزش محترم دانشگاه (جایگزینی 2/16 با 3/16) این ناراحتی به خوشحالی تبدیل شد و اکنون بسیار «شاد روان» هستم!

   اما چند پرسش، در ذهنم جولان می‌دهد و عقل و صبر و طاقت و هوشم را ببرده است:

  • تقصیر ما چیست که انقلاب در روز 22 بهمن‌ماه که تعطیل نبود، به پیروزی رسید؟ اصلاً مگر ما انقلاب کردیم؟!
  • مگر ما مقصریم که پیامبر اکرم(ص) بدون هماهنگی با آموزش، در روز غیر تعطیل، مبعوث شدند؟!
  • مگر ما مقصریم که حضرت علی(ع) با ما هماهنگ نفرمودند و در روز غیرتعطیل به دنیا آمدند؟!

   یکی دیگر از ناراحتی‌هایم که امیدوارم به خوشحالی تبدیل شود، این است که نمی‌توانم آن‌گونه که شایسته است شکر پروردگار را به سبب منطق‌دان بودن معاون آموزشی دانشگاه به جای آورم!

ما کلّاً نیازمندیم...!!!

  • به چند نفر دانشجوی بیکار جهت وبگردی و دانلودهای با حجم بالا و استقبال بی‌نظیر از سایت دانشگاه به صورت سه شیفت نیازمندیم. چون درصورت استقبال پرشور دانشجوها، سایت تا ساعت 24 باز خواهد بود.
  • به چند نفر تزریقاتی، جهت تزریق اندکی دغدغه و حال به دانشجوها (مخصوصاً کدپایینی‌ها) نیازمندیم.
  • به چند نفر آسفالت‌کش جهت بستن دهان معترضان و منتقدان بی‌سواد  نیازمندیم.
  • به چند نفر برق‌کار جهت اتصال برق سه فاز به دانشجوهایی درس‌نخوان، نیازمندیم.
  • به چند دانشجوی حامی حقوق حیوانات جهت حمایت از جناب «حمار» که به کرّات مورد ضرب و شتمِ خرزن‌ها قرار می‌گیرد، نیازمندیم.
  • به چند نفر دادزن جهت فروش اقلام فرهنگی و بی‌فرهنگی جلوی مسجد دانشگاه نیازمندیم.
  • به چند نفر لبنیاتی جهت ماست‌مالی کردن سوتی‌های مسئولان نیازمندیم.
  • به چند نفر بافنده جهت پاسخ دادن به سؤال‌های امتحانی استاد بوووق نیازمندیم.
  • به چند نفر با مدرک دکتری رشته‌ی معارف اسلامی و گیاه‌شناسی جهت معرفی گونه‌های گیاهی ناشناخته‌ی دانشگاه، نیازمندیم.

مدیریت، از خرد تا کلان...!!!

   قاشقش را با پررویی تمام وارد ظرفم کرد و مقداری خورش برداشت. جالب این‌جاست که رشته‌اش مدیریت است! واقعاً اساتید مدیریت در کلاس‌ها چه یاد می‌دهند که دانشجو غذایش را هم نمی‌تواند درست مدیریت کند و میزان برنج را با خورش تنظیم کند! مدیریتی‌ای که ظرف غذای خودش را هم نمی‌تواند مدیریت کند، چه طور می‌خواهد مدیریت کشور یا حتی جهان را به دست بگیرد؟! واقعاً مدیریتی‌های ما در این دانشگاه چه یاد می‌گیرند؟! عایا؟!

تیریپ مدیریتی...!!!

   شیک و پیک کرده بود. با کت و شلوار ست و کیف تمام چرم (که فقط قیمت دسته‌ی آن از کلّ لباس‌هایم بیش‌تر بود)، خرامان خرامان در حال تشرّف به کلاس درس بود. دیگر به این جایم رسیده بود (این عبارت تصویری است)! حرصم درآمد! از اعماق وجودم فریاد برآوردم: کدپایینی گستاخ! می‌دانی ساعت چند است؟! یک ساعت از وقت غیرمفید کلاستان گذشته است!

   با آرامش کامل برگشت، سر تا پایم را ورانداز کرد و در حالی که لبخندی متمسخرانه (از آن لبخندهایی که رییس جمهور سابق هم زیاد می‌زد و طرف را دچار جنون می‌کرد!) بر لب داشت، با پاسخی دندان‌شکن، چنان استدلالی کرد که تا کنون این‌قدر قانع نشده بودم!

   گفت: من مدیریتی هستم!

 

دیگه حوصلم سر رفته توی این دانشگاه!!!

از بس که همان دنبال رسیدن به قله های رفیع مرجعیت علمی هستن و در این راه از هیج کوششی دریغ نمی کنند!!!

چند نمونه از این تلاشها و مجاهدت های عظیم...

  • لامصّب در هر اتاقی رو که باز می‌کنی، یه مشت بچه درس‌خون، نِشستن سر کتاب و درس، تازه بعد ده دقیقه متوجه میشن تو وارد اتاق شدی، بعدشم یه سلام می‌کنن و دوباره مشغول درس میشن!!! یا اگه چند لحظه دور هم نشسته باشن که یه چایی بخورن، همش بحث‌های علمی، اونم توی مرز دانش!!!
  • هر وقتم که میرم مسجد، یاد داستان پیامبر میفتم که رفتن مسجد و دیدن دوگروه‌اند. یه عده مشغول عبادت و عده‌ی دیگه مشغول بحث علمی! پیغمبر هم رفتن پیش اون دسته‌ی دوم! راستش منم می‌خوام همین کار رو بکنما، اما اصلا موندم تو کدوم گروه برم! آخه تا چشم کار می‌کنه گروه مباحثه نشسته تو مسجد! که با چه شوق و ذوقی هم مباحثه می کنن!!!
  • لامصّبا توی سلف هم ول نمی‌کنن، همین طور در مورد مباحث مختلف علمی مباحثه می‌کنن!! خدا نکنه یه استاد پاشو بذاره تو سلف!! از همون دم پله‌ها بچه‌ها میریزن دور و برش!! اصلا نمی‌ذارن یه لقمه‌ی خوش از گلوش بره پایین. یه سَره سوال، جواب. سوال، جواب. سوال، جواب! بیچاره اساتید نمی‌دونن از دست این دانشجوها چه کار کنن، بعضیا که از ترس پاشونو تو سلف نمی‌ذارن!!!
  • اصلا بوفه که نمیرن!! اگرم برن حتما برای تهیه‌ی مایحتاج ضروریه!! دور همی های شبانه و مشغول مشروبات و مأکولات مختلفه شدن که هرگز!! اصلا قوت غالب بچه‌های ما شده کتاب به جای کباب!!!

وااااای که چه قدر فضای دانشگاه ما علمیه! مُردم از این همه تحصیل و تولید علم!!!... ماشاء الله...

یقه‌ی خودت رو بگیر!

تا حالا چندبار تصمیم گرفتی که دیگه از این به بعد با برنامه پیش بری؛ به موقع بخوابی؛ ورزش منظم داشته باشی؛ جلسه‌ی سخنرانی و وعظ، اونم به صورت منظم شرکت کنی و ...؟

چه قدر موفق بودی؟ اصلا با خودت فکر کردی چرا درس خوندن این همه برات سخته؟ یا چرا یه مسئولیت که قبول می‌کنی، خیلی کم پیش میاد که بدون اشکال و به موقع کار رو انجام بدی؟ یا چرا هر روز چندتا غیبت و تهمت و ... از زبونت در میره و خیلی‌ها رو با زبونت می رنجونی؟ یا این که تا به حال نتونستی یه ورزش رو به صورت منظم ادامه بدی؟

به نظرت مقصر این قضیه‌ها کیه؟ پدر و مادر؟ رئیس دانشگاه؟ معاون آموزشی؟ معاون پژوهشی؟ رئیس دانشکده؟ استاد؟ دوستات؟ یا خودت؟

درسته که دانشجو باید مطالبه‌گر باشه و اگه جایی اشتباه دید، جلوی اشتباه رو بگیره، اما به نظرم اول از همه باید خودمون یقه‌ی خودمون رو بگیریم. من یقه‌ی خودم رو بگیرم. چون به گفته‌ی امیرالمومنین، دشمن‌ترین دشمنانم، خودم هستم.

ما دانشجوها اگه اصلاح بشیم، دانشگاهمون اصلاح می‌شه. اگه دانشگاه امام صادق اصلاح بشه، دانشگاه‌های دیگه اصلاح می‌شن و اگه دانشگاه‌ها اصلاح بشن، مملکت اصلاح می‌شه و اگر مملکت اصلاح بشه، عالم اصلاح میشه...

پس اصلاح جهان رو شروع کنیم، البته از خودمون!

زیر لِنگی از بیرون گود!

تا به حال به رفتار بعضیامون دقت کردید؟! بعضی از ما می‌‌شینیم یه کنجی و مدام رصد می‌‌کنیم که هر کسی توی هر بخشی از دانشگاه یا مجموعه‌های دانشجویی، داره یه کاری می‌‌کنه، زود یه اِن قُلتی به کارش بیاریم، یا یه تیکه ای بهش بندازیم، یا یه انتقاد درست و حسابی بهش بکنیم!

با این جور کارا احساس شخصیت می‌‌کنیم. فکر می‌‌کنیم اگه از کار یک نفری تعریف کنیم، چیزی ازمون کم می‌شه!

نقطه‌ی مثبت کار و حجم زحمات بندگان خدایی که کار می‌‌کنن رو اصلا نمی‌بینیم! خدای نکرده تشویق و تشکر و قدردانی که عمرا تو کارمون نیست! اصلا مگه غیر از ما کسی هم کاری انجام می‎‌ده که شایسته‌ی قدردانی باشه؟!! برامون افت شخصیت داره که از کار کسی تعریف کنیم!

گاهی حتی اگر ببینیم کسی داره قوی تر از ما کار می‌‌کنه، سعی می‌‌کنیم یه جوری چهره‌ی کارش رو خراب کنیم تا خیلی فروغی نداشته باشه.

بعد وقتی کسی که زیر این همه فشار و سختی، اون کار رو انجام داده و ما با بیل خاموشش کردیم و با تریلی از روش رد شدیم، از حرفمون ناراحت میشه یا یه چیزی بهمون می‌گه شروع می‌‌کنیم دوباره بهش بد و بیراه گفتن: «نگفتیم آدم درستی نیست؟». «دیدید تحمل انتقاد رو ندارن!» و ...

عزیزای دل!

سعی کنیم خیرخواه باشیم، خیرخواهانه نقد کنیم. نقد سازنده کنیم. از زحمات قدردانی کنیم. باور کنین بسیاری از ناتوانی هامون به خاطر همین تاختن های بی مورد به همدیگه است. اگه همدل باشیم و دست به دست هم بدیم، خیلی کارای بزرگی می تونیم انجام بدیم. اما افسوس که بخش اعظم توانمون سر چیزای بی‌خودی هدر می‌ره...

خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه...

والسلام

درد کشیدن از نوک برج عاج!!!

می‌گن یه معلم به دانش‌آموزای کلاسش گفته بود در مورد «فقر» انشا بنویسن. زنگ انشا که شد، بچه‌ها به نوبت می‌اومدن و انشاهاشون رو می‌خوندن. نوبت به بچه پولداره که رسید انشاشو این طوری شروع کرد: «یک خانواده‌ای بودند که خیلی فقیر بودند. آن‌قدر فقیر بودند که حتی مستخدم خانه‌شان هم فقیر بود. حتی دکتر مخصوص خانواده‌شان هم فقیر بود. حتی راننده‌ی شخصی‌شان هم فقیر بود. حتی...»

حتما می‌گی عجب بچه‌ای! تو چه خانواده‌ای بزرگ شده! اصلا درد مردم رو نمی‌تونه بفهمه. حالا خود تو! اگه همین الان بهت بگن 10 تا از مسأله‌هایی که مردم باهاش درگیر هستن رو نام ببر، یا مثلا 5 تا مسأله که بخوای برای حل شدنش کاری کنی چیه، چی می‌گی؟

ما وقتی می‌خوایم به مسائل انقلاب اسلامی فکر کنیم و براش برنامه‌ریزی کنیم، اصلا یادمون می‌ره که این مردم هم گیرایی توی زندگی‌شون هست. انگار نمی‌دونیم که همین مردمن که بار انقلاب اسلامی رو به دوش می‌کشن.

و این نفهمیدن درد مردم، هم‌زبون نبودن با مردم باعث می‌شه که دیگه خیلی بهمون اعتماد نداشته باشن. با خودشون بگن که این حزب اللّهی ها اصلا درد ما رو نمی‌فهمن و همش به فکر کارایی هستن که به درد مردم نمی‌خوره!

یه کم از برج عاج بیایم پایین. یه کم به درد دل مردم گوش کنیم. ما بیشتر از این که در جایگاه پاسخ‌گویی به شبهات مردم باشیم باید به مطالبه‌ها و دردای مردم پاسخ بدیم. یعنی ما خودمون مسئولیم نه طلبکار! این قدر دنبال توجیه نباشیم و یه کم به درد مردم گوش بدیم.

 

ساختار آموزشی و دانشجو تعامل یا تقابل...؟!

 

" الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذینَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ"  زمر - 18

نمی دانم تا به حال کلیپ زندگی مسالمت آمیز سگ و گربه را مشاهده کرده اید؟! واقعا جای بسی تعجب است و به ذهن خطور می کند که چگونه این دو موجود با هم مذاکره کرده و تعامل را بر تقابل برگزیده اند، اما سالهاست مفاهمه و تعامل کلمات نامأنوس رابطه ی ساختار آموزشی و دانشجو شده و یقه گیر یکدیگر بوده و آب آنها در یک جوی نمی رود؟! بیان این سخنان تنها از باب اتمام حجت برای گوش شنواست، امید است شنیده شود؟! آرزو بر جوانان عیب نیست...

پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت                   من المبلغ عنی الی سعاد سلامی

ابزار هدایت به بالای صفحه