عادت کرده بودیم که هر وعده نماز که مسجد می رفتیم، یکی دو نفر می بودند که صدای هِق هِق گریه شان در فضای مسجد، بین نماز طنین انداز می شد، و هر چند حواس پـرتِ ما را پـرت می کرد! ولی غبطه می خوردیم که ما کجا و آنها کجا؟!
کم نبودند عده ای که مشهور بودند به نماز شب و حقاً اهل نماز شب هم بودند و مجالست با آنها، فضای ما رو هم عوض می کرد...
دغدغه بود برای دانشجویان که بیشتر درمورد نماز و احکام آن بخوانند و بدانند و عمل کنند. انگار که وَلـَع نماز داشته باشند! حرف از نماز اول وقت، جداً یکی از مباحث اخلاقی بود.
هنوز به یاد دارم شبهایی را که با صدای گریه ی شدید هم اتاقی ام در بین قنوت نماز شب، از خواب می پریدم و در همان تاریکی، چپ چپ نگاهش می کردم!
یادم است آنقدر بچه های شلوغی داشت این دانشگاه ما، که واقعا همین حالا هم که یاد شیطنت های آنها می افتم، باور نمی کنم که برخی از آنها واقعی باشد. حکما برای مهار هر کدام از آنها، یک اداره ی راهنمایی و ارتباطات لازم بود. اگر نبود آقای زارعشاهی و جذبه ی فراوان ایشان با موتوری که چهارراه گربه، آنرا پارک می کرد، امکان نداشت بشود فضای شلوغ و پر از شیطنت خوابگاه (ببخشید اقامتگاه!) را کنترل کرد. هر شب خوابگاه، آبستن فتنه ای جدید بود و شلوغ کاری تازه ای که الحق وقتی با ابتکار امام صادقی تلفیق می شد، در نوع خودش تولید علمی به حساب می آمد در مسیر شرارت!
آن موقع که ما دانشگاه آمدیم، شرایط خیلی فرق می کرد. بودند عده ای که:
یادش بخیر.. حاج آقا مهدوی رحمه الله بین دو نماز ظهرو عصر ماههای رمضان صحبت می کرد. یادم هست که بعضی وقتها ایشان تذکر می داد که حتما سحری بخورید، چون بی سحری روزه گرفتن باعث می شود نتوانید درست و حسابی از کلاسهای درس فردا استفاده کنید... تذکر اصلی به کسانی بود که سی روز ماه مبارک رمضان، سحری هایشان را بخشیده بودند...
آن روزها رسم بود که بچه ها 10 روز، 20 روز یا 30روز سحری خود را می بخشیدند و پس از ثبت نام، رستوران به تعداد افراد ثبت نامی، برنجها را به افراد نیازمند منطقه می رساند.
هنوز روزایی را یادم نمی رود که هرکس می خواست یک سربرود بوفه، با کلی خجالت می رفت و سعی می کرد کسی اورا نبیند که مبادا کسی چیزی دلش بخواهد و نداشته باشد، بخرد...!!!
چقدربین دوستان مرسوم بود جمع آوری پول برای کمک به نیازمندان زیر پل مدیریت...
از قدیم به یاد دارم که اساتید اخلاق متفاوت و متعددی به دانشگاه آمدند و نرفتند... بلکه با غیض و ناراحتی، دیگر نیامدند!
خدا نکند که واعظ برمنبر، هنگام شروع صحبت، در اعراب حمد وثنا و صلواتش اشتباه داشته باشد؛ چون یا دیگر پای صحبتش نمی نشینیم و یا آنکه اگر بنشینیم، خواهان اجر ومزدهستیم، چه اینکه از باب تواضع، خود را سیاهی لشکر مجلس اهل بیت علیهم السلام می داند!!!
غالبِ استماع ما، برای مچ گیری است و آنکه آیا واعظ، سخنی بر خلاف منظومه ی فکری ما می گوید یانه!؟ آیا صحبت های او در راستا است!؟ آیا مداح، روضه ی دروغین می خواند تابه دستور شهید مطهری، جلسه را ترک کنیم و...!؟
تازه اگر خطیب را بپسندیم، کلام او باید از فیلترهای هزارتوی افکارمان بگذرد تا حاضر شویم، او را قبول کنیم.
تازه! در اکثر مواقع که ایرادی نمی توانیم به شنیده هایمان بگیریم، معتقدیم که حرفهای واعظ، نیاز به تأمل بیش تری دارد!!!
خلاصه آنکه:
حضرت آیت الله مهدوی، آن روز، مانند روزهایی که حال وتوان صحبت در مسجد رو داشتند، بین دو نماز مشغول صحبت بودند.
ناگهان به حضرت آیت الله باقری خطاب کردند و گفتند:
"حاج آقا! شما که می دانید بنده شما را قبول دارم و پشت سرشما نماز می خوانم. ولی لطفا بین نمازها و تا قبل از اتمام نمازها، نماز جماعت دیگری تشکیل ندهید. نماز جماعت اصلی مسجد، احترام دارد و احترام نماز اصلی باید حفظ شود."
بعد هم به دانشجویان متذکر شدند که به هیچ وجه، تا قبل از اتمام نماز دوم، نماز جماعت دیگری تشکیل نشود.
البته ما که می دانستیم که حاج آقا باقری، اصلا جلو نمی ایستند و فقط انفرادی شروع به نماز کرده و دانشجویان، به ایشان اقتدا می کردند.
حاج آقا به آیت الله باقری تذکر دادند تا بچه ها، حساب کاردستشان بیاید. یعنی حتی اگر خودت هم نمی خواهی جماعت تشکیل دهی، ولی میدانی که دانشجویان به تواقتدا می کنند، باید فرادی هم نماز نخوانی یا به نحوی باشد که تشکیل جماعت نشود.
حالا، بماند دوستانی که: